۱۳۸۷ فروردین ۱۲, دوشنبه

ارتباط

بعضی وقتا ارتباط بعضی چيزا اصلاً معلوم نميشه مثلاً نفوذ پذيری دايره ای( Perm θ) چه ربطی به تخلخل (φ) اونم در فاصله دور نواحی انتهايی مخزن داره

يا من نميدونم که دريا چه ربطی به پيدايش ماه داره. فقط ميدونم که این دنيا خيلی کوچيکه و روز به روز هم کوچيکتر ميشه. اینم ميدونم که همه ی ما فرزندان آدم هستيم. خدا بيامرزتش.

ولی نفوذ پذيری همچی هم بی ربط به تخلخل نيست. فرمول داره (:دی)

۱۳۸۷ فروردین ۶, سه‌شنبه

روزنوشت

امروز ديگه واقعاً حس کار نيست عجب گيری کرديما ، اصلاً شايد برم دوچرخه سواری آدم جنبه ی دوچرخه ی[i] نو نداشته باشه همين ميشه ديگه :دی

ميدونستيند روس ها به انجير ميگن انجير به بوران هم ميگن بوران حالا این کلمات از فارسی رفته اونجا يا از اونجا اومده (مثل کلمه سماور که تا حالا فکر ميکردم فارسيه) خدا ميدونه البتّه ميشه تحقيق کرد راجع بهش ولی از حس و حال اینجانب فعلاً خارجه باز هم :دی

خداوند همه را به راه راست هدايت فرمايد ان شاءالّله[ii].

نکته ديگه اینکه این هوا هی شل کن سفت کن[iii] در آورده تو فوريه که بايد برف ميومد نيومد حالا برف اومدنش گرفته حالا کاش درست حسابی ميومد تموم ميشد يه ساعت مياد بعد درست به فاصله 5 دقيقه بعد هوا حسابی آفتابی ميشه.


[i] تو رسم الخط جديد ی چسبان به ه رو بايد اینجوری نوشت (نميدونم بهش چی ميگن(

[ii] ناگفته نماند که همه ما نيازمند هدايتيم

[iii] يعنی هی ميگيره ول ميکنه

۱۳۸۷ فروردین ۵, دوشنبه

زمانه غریب

عجب دوره زمونه ای شده، آخه آدم ديگه به کی ميتونه اعتماد کنه، چيز خاصی نشده، ميگذره.

راستی يه دوچرخه خريدم از شر دوچرخه قبلي راحت شدم هر چند که اون بيچاره هم يه سال منو تحمّل کرد ،حالا ديگه ميتونم حسابی دوچرخه سواری کنم.

فردا هم اوّلين روز کاريه تو سال جديد ، بعد از تعطيلات عيد پاک و بعد از نوروز.

الهی به امّيد تو.


۱۳۸۶ اسفند ۲۹, چهارشنبه

حوّل حالنا الی احسن الحال

یا مقلب القلوب والابصار

یا مدبر الیل و النهار

یا محول الحول والاحوال

حوّل حالنا الی احسن الحال

يک سال ديگه هم گذشت و امسال چه زود گذشت. هنوز سماق سفره هفت سين پارسالم پشت پنجره اتاقمه. انگار همين ديروز بود که سفره هفت سين پارسال رو انداخته بودم داشتم با خونه چت ميکردم همه شيراز دور هم جمع بودند.

انگار همين ديروز بود که مهدی داشت تصميم ميگرفت بياد يا نه و چه زود تصميمشو گرفت. همين ديروز بود که تقريبا پروژمو داشتم شروع ميکردم و رو روال مي افتادم. همين ديروز کنفرانس لندن بود سفر دور اروپا با بابا، مادر ،احسان ،دايی ،زن دايی و احمد رضا بود.

بعدش هم کلاس سه روزه کوپنهاگ. همين ديروز بود که رفتم برگن. چه زود همه اون شبهای تنهايی، ماه رمضون ، محرّم و صفرو دوستای تازه و ارتباطات تازه گذشت و چه زود آمد و رفت.

چه خوب بود سفر ایران، سه هفته خوب و زيبا با دوستان و خونواده.

و چه زود گذشت همه اون چیزایی که فراموششون کردم.

و حالا دوباره سال جديد داره از راه ميرسه سالی که هيچ چيزش معلوم نيست. خدايا شکرت.

۱۳۸۶ اسفند ۲۸, سه‌شنبه

خدا را با که اين بازی توان کرد

دل از من برد و روی از من نــهان کرد

خدا را با که اين بازی توان کرد

شــــــب تنهاييم در قصـــــــــــد جان بود

خيــــالش لطف‌های بی‌کران کرد

چرا چون لاله خونـــــــــــــين دل نباشم

که با ما نـرگس او سرگران کرد

که را گويم که با اين درد جـــــــان سوز

طبيبم قصــــــــد جان ناتوان کرد

بدان سان سوخت چون شمعم که بر من

صراحی گريه و بربط فغان کرد

صبا گر چاره داری وقــــت وقت است

که درد اشتياقم قصـــــد جان کرد

ميــــــــــــان مـهـربانان کــی توان گفت

که يار ما چنين گفت و چنان کرد

عدو با جـــان حافـــــــــــــظ آن نکردی

که تيــــــر چشم آن ابروکمان کرد

۱۳۸۶ اسفند ۲۶, یکشنبه

پریای نازنین

یادش بخیر آقای نوروزی چه قشنگ اینو واسه ما میخوند


یکی بود،یکی نبود، زیر گنبد کبود

لخت و عور ،تنگ غروب،سه تا پری نشسته بود
پریا گشنتونه، پریا تشنتونه
پریاخسته شدین، مرغ پر بر بسته شدین
چیه این های هایتون،گریتون وای وایتون
پریا هیچی نگفتن،زار و زار گریه می کردن
مثل ابرای بهار گریه می کردن پریا
چتونه زار می زنین توی این صحرای دور
توی این تنگ غروب
نمیگین برف میاد، نمیگین بارون میاد
نمیگین گرگه میاد می خوردتون
امشب تو شهر چراغونه
مردم ده مهمون مان / با دنب و دنب شهر میان
دایره و دنبک می زنن / می رقصن و می رقصونن
غنچه خندون می ریزن / نقل بیابون می ریزن
های می کشن / هوی می کشن
پریای نازنین پریای نازنین پریای نازنین پریای نازنین پریای نازنین



۱۳۸۶ اسفند ۱۸, شنبه

کل کل ادبی


داشتم امروز تو بعضی سايتا و وبلاگا چرخ ميزدم که اینجا یه پست جالب ديدم ، يادم اومد به سال آخر ليسانس که داشتيم خودمونو واسه کنکور ارشد آماده ميکرديم، از قضا يه مشاعره يا به قول ایشون کل کل ادبی با این شعر حافظ بين بچه ها راه افتاد، شعرا دست به دست بين بچه ها ميچرخيد و هر کی يه چيزی بهش اضافه ميکرد. من هم چند بيتی رو هم اضافه کردم که البتّه يه سانسورهايی هم داره. :D حالا اینجا کل شعرا رو ميبينيد

حافظ
اگر آن ترك شيرازي بدست آرد دل مارا
به خال هندويش بخشم سمرقند و بخارا را

هاتف
هر آنكس چيز مي‌بخشد ز ملك خويش مي‌بخشد
نه چون حافظ كه مي‌بخشد سمرقند و بخارا را
اگر آن ترك شيرازي بدست آرد دل ما را
به خال هندويش بخشم سر و دست و تن و پا را

شهريار
هر آنكس چيزي مي‌بخشد بسان مرد مي‌بخشد
نه چون هاتف كه مي‌بخشد سر و دست و تن و پا را
سر و دست و تن و پا را به خاك گور مي‌بخشند
نه بر آن ترك شيرازي كه شور افكنده دلها را
اگرآن ترك شيرازي بدست آرد دل ما را
به خال هندويش بخشم تمام روح و اجزا را

مهدي
در اين دنياي وا نفسا كه خواهد روح و اجزا را؟
تو را مكنت ببايد تا خري دنيا و عقبي را
اگر آن ترك شيرازي بدست آرد دل ما را
به خال هندويش بخشم زمين و ملك و ويلا را

ابوذر
هر آنكس چيز مي‌بخشد به حد وسع مي‌بخشد
نه چون مهدي كه مي‌بخشد زمين و ملك و ويلا را
زمين و ملك و ويلا را خداي پول و زر بخشد
نه مسكيني بسان تو كه هيچش نيست دنيا را
اگر آن ترك شيرازي بدست آرد دل ما را
به خال هندويش بخشم حقوق و پول يك ماه را

مهدي
هر آنكس چيز مي‌بخشد به نرخ روز مي‌بخشد
نه چون باذر كه مي‌بخشد حقوق و پول يك ماه را
حقوق و پول يك ماهت كفاف قسط نتواند
چگونه مي‌توان بردن دل آن يار رعنا را
اگر آن ترك شيرازي بدست آرد دل ما را
به خال هندويش بخشم زمين و ملك و ويلا را

ابوذر
الا اي مهدي دانا من اين نكته که مي‌دانم
همي نتوان بردن به پول ماه، دلها را
ولي دلخوش به اين باشم كه بر عالم چنين گويم
كه باذر نيز مي‌دارد چو جان آن يار زيبا را
كنون قطعا تو فهميدي ندارم جز همين چيزي
به اين علت همي بخشم حقوق و پول يك ماه را

محسن
الهي جمله مستان را شفاي عاجلي بنما
كه خال روي شيرازي نباشد اين چنين والا
ابوذرها و مهديها اگر دانند موضوع را
نه مهدي مي‌دهد ويلا، نه باذر پول يك ماه را
از اين رو اي برادر جان شنو اين پند زيبا را
كه خال روي مهرويان بباشد آفت جانها

ابوذر
اگر آن ترك شيرازي بدست آرد دل ما را
به او گويم چه خواهد تا دهم آن ماه سيما را
چو جان خواهد مرا، اين جان، چون دل بستاندم اين دل
چو مستي خواهدم مستم چو هستي مي‌دهم يارا
چو ناممكن شود ممكن گر افتادش نظر ما را
خدا را اين فقط خواهم نگه دار آن نظرها را

جواد
اگر آن ترك شيرازي به دست آرد دل زارم
و گر تركم كند ، برهم زند رويا و پندارم
اگر حتي مرا از عاشقان خويش نشمارد
بخواهد يا نخواهد،با همه دل دوستش دارم
سمرقند و بخارايي ندارم تا به او بخشم
سر و تن را چه قابل تا به آن محبوب بسپارم
تمام هستي من اين دل تنهاي شوريده است
كه گر لايق بداند او به او تقديم مي‌دارم

سعيد
اگر آن ترك شيرازي به دست آرد دل ما را
پي تحفه همي گردم تمام هر دو دنيا را
چو در هر دوجهان چيزي نيابم لايق بخشش
به چشمانش قسم دارم چنين آن يار رعنا را
چو جام خال هندويت چنانم مست مي‌دارد
ببخشا رو مگير از من دوام مستي ما را

۱۳۸۶ اسفند ۱۵, چهارشنبه

امروز فهمیدم :

تا بدانجا رسید دانش من

که بدانم هنوز نادانم

و یا

حیرتم آیینه ء تحقیق نیست

اینقدر دانم که چیزی دیده ام

۱۳۸۶ اسفند ۱۳, دوشنبه

تو کز محنت دیگران بی غمی

یاد کلاس دوم راهنمایی بخیر، من تو اون نمایش نقش معلم رو بازی میکردم

معلم چو آمد به ناگه کلاس
چوشهری فروخفته خاموش شد
سخن های ناگفته در مغزها
به لب نارسیده فراموش شد

معلم ز کار مداوم مدام
غضبناک و فرسوده و خسته بود
جوان بود و در عنفوان در شباب
جوانی از او رخت بر بسته بود

سکوت کلاس غم آلود را
صدای رسای معلم شکست
زجا احمدک جست و بند دلش
از این بی خبر بانگ ناگه گسست

"بیا احمدک درس دیروز را
بخوان تا بدانم که سعدی چه گفت"
ولی احمدک درس ناخوانده بود
به جز آنچه دیروز از وی شنفت

عرق چون شتابان سرشک ستم
خطوط خجالت به رویش نگاشت
لباس پر از وصله و ژنده اش
به روی تن لاغرش لرزه داشت

زبانش به لکنت بیفتاد و گفت
"بنی آدم اعضای یکدیگرند"
وجودش به یکباره فریاد کرد
"که در آفرینش ز یک گوهرند"

در اقلیم ما رنج بر مردمان
زبان و دلش گفت بی اختیار
"چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار"

"تو کز....، تو کز...." وای یادش نبود
جهان پیش چشمش سیه پوش شد
نگاهی ز سنگینی از روی شرم
به پایین بیفکند و خاموش شد

در اعماق مغزش به جز درد و رنج
نمی کرد پیدا کلامی دگر
در آن عمر کوتاه او خاطرش
نمی داد جز آن پیامی دگر

ز چشم معلم شراری جهید
نماینده آتش خشم او
درونش پر از نفرت و کینه گشت
غضب می درخشید در چشم او

"چرا احمد کودن بی شعور"
معلم بگفتا به لحنی گران
"نخواندی چنین درس آسان بگو
مگر چیست فرق تو با دیگران؟"

عرق از جبین احمدک پاک کرد
خدایا چه می گوید آموزگار
نمی داند آیا که در این دیار
بود فرق مابین دار و ندار؟

چه گوید؟ بگوید حقایق بلند؟
به شرحی که از چشم خود بیم داشت
بگوید که فرق است مابین او
و آنکس که بی حد زر و سیم داشت؟

به آهستگی احمد بی نوا
چنین زیر لب گفت با قلب چاک
"که آنان به دامان مادر خوشند
و من بی وجودش نهم سر به خاک

به آنها جز از روی مهر و خوشی
نگفته کسی تا کنون یک سخن
ندارند کاری به جز خورد و خواب
به مال پدر تکیه دارند و من

من از روی اجبار و از ترس مرگ
کشیدم از آن درس بگذشته دست
کنم با پدر پینه دوزی و کار
ببین دست پر پینه ام شاهد است"

سخن های او را معلم برید
هنوز او سخن های بسیار داشت
دلی از ستم کاری ظالمان
نژند و ستمدیده و زار داشت

معلم بکوبید پا بر زمین
و این پیک قلب پر از کینه است
"به من چه که مادر ز کف داده ای
به من چه که دستت پر از پینه است

رود یک نفر پیش ناظم که او
به همراه خود یک فلک آورد
نماید پر از پینه پاهای او
ز چوبی که بهر کتک آورد"

دل احمد آزرده و ریش گشت
چو او این سخن از معلم شنفت
ز چشمان او کورسویی جهید
به یاد آمدش شعر سعدی و گفت

"ببین یادم آمد، تحمل نمی
تأمل خدا را، تأمل دمی
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی"