۱۳۸۶ اسفند ۲۸, سه‌شنبه

خدا را با که اين بازی توان کرد

دل از من برد و روی از من نــهان کرد

خدا را با که اين بازی توان کرد

شــــــب تنهاييم در قصـــــــــــد جان بود

خيــــالش لطف‌های بی‌کران کرد

چرا چون لاله خونـــــــــــــين دل نباشم

که با ما نـرگس او سرگران کرد

که را گويم که با اين درد جـــــــان سوز

طبيبم قصــــــــد جان ناتوان کرد

بدان سان سوخت چون شمعم که بر من

صراحی گريه و بربط فغان کرد

صبا گر چاره داری وقــــت وقت است

که درد اشتياقم قصـــــد جان کرد

ميــــــــــــان مـهـربانان کــی توان گفت

که يار ما چنين گفت و چنان کرد

عدو با جـــان حافـــــــــــــظ آن نکردی

که تيــــــر چشم آن ابروکمان کرد

۱ نظر:

ناشناس گفت...

رو بر رهش نهادم و بر من گذر نکرد
صد لطف چشم داشتم و يک نظر نکرد
سيل سرشک ما ز دلش کين به درنبرد
در سنگ خاره قطره باران اثر نکرد
يا رب تو آن جوان دلاور نگاه دار
کز تير آه گوشه نشينان حذر نکرد
ماهی و مرغ دوش ز افغان من نخفت
وان شوخ ديده بين که سر از خواب برنکرد
می‌خواستم که ميرمش اندر قدم چو شمع
او خود گذر به ما چو نسيم سحر نکرد
جانا کدام سنگ‌دل بی‌کفايتيست
کو پيش زخم تيغ تو جان را سپر نکرد
کلک زبان بريده حافظ در انجمن
با کس نگفت راز تو تا ترک سر نکرد