۱۳۸۷ خرداد ۱۷, جمعه

پسر شجاع

حافظ صبح اول صبح نصيحت کردنش گرفته:

هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود
هرگز از ياد من آن سرو خرامان نرود
از دماغ من سرگشته خيال دهنت
به جفای فلک و غصه دوران نرود
در ازل بست دلم با سر زلفت پيوند
تا ابد سر نکشد و از سر پيمان نرود
هر چه جز بار غمت بر دل مسکين من است
برود از دل من و از دل من آن نرود
آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت
که اگر سر برود از دل و از جان نرود
گر رود از پی خوبان دل من معذور است
درد دارد چه کند کز پی درمان نرود
هر که خواهد که چو حافظ نشود سرگردان
دل به خوبان ندهد و از پی ايشان نرود

البتّه این همون حرفيه که ديشب بحثش شد، و ديروز هم تو کلاس این استاد اسپانيايی بهش اشاره ميکرد. که کسی که برای مثال تو زندگيش نظم نداشته به سختی ميتونه تو 20 سال خودشو عوض کنه و يا اینکه تو اگه تو طول عمرت آدم اجتماعی بوده باشی خيلی طول ميکشه که منزوی بشی.
حالا هم حافظ خوشحال بازی در آورده. يه چيز ديگه هم به خودم؛
تو که ميدونی نميشه چرا الکی حرفشو ميزنی .
جواب: نخير، ميشه خوبم ميشه ، شايد زمان ببره امّا نا ممکن نيست، خواهيم ديد.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

ishala ta 20 sale ayande avaz shode bashid(;
1...........
2............
in 2 ta nokte ham badan khaham goft