۱۳۸۷ خرداد ۱۵, چهارشنبه

آويزان

آن قصر که جمشید در او جام گرفت
آهو بچه کرد و شیر آرام گرفـــــــت
بهرام که گـــــور میگرفتی همه عمر
دیدی که
چگونه گــــور بهرام گرفت
دلم به حال يوسف بخت برگشته ميسوزد مادر که نمود کامل يه زن شوهر دوست ایرانی و قديميست پدر حرفش حرف است امّا فقط اورهان حرفش را ميخواند. آيدا فعلاً خوشبخت است و با آبادنی خوش ميگذراند. آيدين گناهش چيست که نمی خواهد تخمه فروش شود و سورمه دل بينوايش را از کف برده است.
اسمش به دلم نمينشيند چون بوی مرگ ميدهد. بايد منتظر بود و ديد.

نکته بعد اینکه برای کسب يه لقمه نان حلال بايد تلاش کرد. (قابل توجّه کاسبان عزيز :دی)

۱ نظر:

ناشناس گفت...

روياندن زندگي؛ چيزي شبيه پرواز ؛ كنده شدن از تعفن ماندن ومردنِ؛آن جا كه ماندن و مردن خوش تر است ؛ هنر بزرگي ست! يا كه اصلا خود بزرگ ترين هنر است! انگار كه مي خواهي در دل يك گور دسته جمعي با عاطفه زندگان همچنان زيستن كني ؛ تنه هاي متعفن مرده ها را هي تكان مي دهي ؛ هي فرياد مي كشي ؛ هي گلويت از بغض ورم مي كند و هي سكوت مي شنوي ! اين سمفوني مردگان است كه بر هر نجواي خواهشي ؛ هر زمزمه اي كه مي تواني و بلدي مي چربد! و ستيز آغاز مي شود.

زخم ها مي شكفند! مردگان در سمفوني سرخوشانه شان ؛ صداي بي صداي زندگي را خفه مي كنند و تو باز خودت را مي سپاري به آب و آتش ؛ تو مي خواهي بماني و زنده بماني… !

سمفوني مردگان خراش مي زند تا بشكافد ؛ شايد گوهري يابد؛ گوهري كه هر كس زنده است دارد و هر كس ندارد يك ملودي از ملودي هاي مردگان است .

ومرگ : وآغاز مرگ در سمفوني مردگان از كجاست ؟!

معروفي درست جايي از عشق مي گويد كه تنهايي ست : تا چشم كار مي كند تنهايي ست ؛ آدمي كه تنهاست و مردگان را پس زده است ؛ مرداب را؛ گل هاي متعفن مرداب را پس زده است تا به نيلوفري چنگ سايد يا كه بياويزد و اين همان عشق است ؛ خود را از مرداب رهانيدن و به نیلوفري كه روي قوس كثيف آب سر مي خورد آويختن ! نيلوفري كه هنوز اسير همان مرداب مانده است و نمانده است ؛ معلوم نيست به كجا بند است : به مرداب عفن زير پا يا به آسمان آبي بالاي سر!

سمفوني مردگان ؛ صداي پياپي زخمه هايي ست كه بر تار هاي دلت ؛ ميزني تا درد هايت را نواخته باشي؛ سمفوني مردگان خونابه هايي ست كه از تار هاي دلت مي چكد تا بدون بال پرواز كرده باشي در آسماني كه براي توست حتي اگر زمستان باشد و سرما و هق هق گريه هاي تنهايي ! استاده اي بر فراز هزار نعش كه نفس مي كشند و مرده اند ومي خورند ومرده اند و مي خندند و مرده اند و تو باز استاده اي مرده اي و زنده اي ؛ مي گريي و زنده اي ؛ مي پژمري و زنده اي ! و اين نقش توست.

؛؛ من خوب مي دانم كه زندگي يكسر صحنه بازيست ؛

من خوب مي دانم

اما بدان كه همه براي بازي هاي حقير ؛

آفريده نشده اند ! ؛؛