ای که دايم به خويش مغروری
گر تو را عشق نيست معذوری
گرد ديوانگان عشــــــــق مگرد
که به عقل عقيله مشهـــــــوری
مستی عشـــق نيست در سر تو
رو که تو مســـــت آب انگوری
روی زرد اســت و آه دردآلــود
عاشـــــــقان را دوای رنجوری
بگذر از نام و ننگ خود حافظ
ساغر میطـلب که مخمـــوری
گر تو را عشق نيست معذوری
گرد ديوانگان عشــــــــق مگرد
که به عقل عقيله مشهـــــــوری
مستی عشـــق نيست در سر تو
رو که تو مســـــت آب انگوری
روی زرد اســت و آه دردآلــود
عاشـــــــقان را دوای رنجوری
بگذر از نام و ننگ خود حافظ
ساغر میطـلب که مخمـــوری
۱ نظر:
من با فال شما کار ندارم. چون خیلی واضحه و جای تاسف داره:D
حالا فال خودم رو که دوستم برام از شیراز آورده اینجا می نویسم که خودتون قضاوت کنید:
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شبنشین کوی سربازان و رندانم چو شمع
روز و شب خوابم نمیآید بهچشم غمپرست
بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع
...
رشتهی صبرم به مقراض غمت ببریده شد
همچنان در آتش مهر تو خندانم چو شمع
گر کمیت اشک گلگونم نبودی گرم رو
کی شدی روشن به گیتی راز پنهانم چو شمع
...
در میان آب و آتش همچنان سرگرم توست
این دل زار و نزار اشک بارانم چو شمع
در شب هجران مرا پروانهی وصلی فرست
ورنه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع
...
بیجمال عالم آرای تو روزم چون شب است
با کمال عشق تو در عین نقصانم چو شمع
کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت
تا در و آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع
...
همچو صبحم یک نفس باقیست با دیدار تو
چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع
سرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنین
تا منّور گردد از دیدارت ایوانم چو شمع
...
آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت
آتش دل کی به آب دیده بنشانم چو شمع
ارسال یک نظر