۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۹, پنجشنبه

آب انگور

ای که دايم به خويش مغروری
گر تو را عشق نيست معذوری
گرد ديوانگان عشــــــــق مگرد
که به عقل عقيله مشهـــــــوری
مستی عشـــق نيست در سر تو
رو که تو مســـــت آب انگوری
روی زرد اســت و آه دردآلــود
عاشـــــــقان را دوای رنجوری
بگذر از نام و ننگ خود حافظ
ساغر می‌طـلب که مخمـــوری

۱ نظر:

ناشناس گفت...

من با فال شما کار ندارم. چون خیلی واضحه و جای تاسف داره:D
حالا فال خودم رو که دوستم برام از شیراز آورده اینجا می نویسم که خودتون قضاوت کنید:
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب‏نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع
روز و شب خوابم نمی‏آید به‏چشم غم‏پرست
بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع
...
رشته‏ی صبرم به مقراض غمت ببریده شد
همچنان در آتش مهر تو خندانم چو شمع
گر کمیت اشک گلگونم نبودی گرم‏ رو
کی شدی روشن به گیتی راز پنهانم چو شمع
...
در میان آب و آتش همچنان سرگرم توست
این دل زار و نزار اشک بارانم چو شمع
در شب هجران مرا پروانه‏ی وصلی فرست
ورنه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع
...
بی‏جمال عالم آرای تو روزم چون شب است
با کمال عشق تو در عین نقصانم چو شمع
کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت
تا در و آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع
...
همچو صبحم یک نفس باقیست با دیدار تو
چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع
سرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنین
تا منّور گردد از دیدارت ایوانم چو شمع
...
آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت
آتش دل کی به آب دیده بنشانم چو شمع