۱۳۸۶ آبان ۳, پنجشنبه

هيچ کس اشکی برای ما نريخت
هر که با ما بود از ما مي گريخت
چند روزی ست حالم ديدنيست
حال من از اين و آن پرسيدنيست
گاه بر روي زمين زل مي زنم
گاه بر حافظ تفاءل مي زنم
حافظ ديوانه فالم را گرفت
يک غزل آمد که حالم را گرفت:
ما زياران چشم ياری داشتيم... خود غلط بود آنچه می پنداشتيم

هیچ نظری موجود نیست: