۱۳۸۶ خرداد ۶, یکشنبه

سفر به اروپا

سفر به اروپا و تحصیل در یک کشور خارجی، هیچ وقت به ذهنم خطور نکرده بود. تصمیم به انجام این سفر را زمانی گرفتم که نتایج کنکور منتشر شد و متوجه شدم در رشته پزشکی که از کودکی به آن علاقه مند بودم، پذیرفته نشده ام.

در آن زمان دو راه بیشتر نداشتم. یکی ماندن در ایران و شرکت در کنکور سال آینده و دیگری سفر به غربت و ادامه تحصیل در رشته مورد علاقه ام.

با توجه به اینکه میزان ظرفیت رشته پزشکی در دانشگاه های دولتی ایران بسیار کم و هزینه دانشگاه های غیر دولتی بسیار زیاد است، تصمیم گرفتم که بخت خود را در آن سوی مرزهای کشورم امتحان کنم. به همین خاطر بار سفر بستم و به آلمان آمدم.

ناگفته پیدا است که یک سالی برای اخذ روادید منتظر ماندم تا اینکه روزی خود را در فرودگاه فرانکفورت دیدم.

اینجا اروپا است. دنیایی با ویژگی های متفاوت با آنچه که تا به امروز تجربه کرده ام. روزهای اول اصلا نمی دونستم کجا هستم و اینجا چه کار میکنم. انگار به یک دنیای دیگه اومده بودم و باید زندگی دوباره ای رو آغاز می کردم با تجربیات و آموختنی های متفاوت با آنچه که تا آن زمان دیده و شنیده بودم.

همه چیز برای من فوق العاده جالب و هیجان انگیز بود. نظمی که اینجا وجود داشت. آرامشی که حکم فرما بود. اما بالاخره این جاذبه ها تمام شد و مجبور شدم با واقعیت های این دنیای جدید نیز آشنا شوم. واقعیاتی که هم خوب بودند و هم بد. واقعیاتی که باید با آنها کنار می آمدم تا بتوانم در این دنیای جدید زندگی کنم.

اولین واقعیتی که درک کردم این بود که نمی توانم به راحتی با آلمانی ها ارتباط برقرار کنم. چرا که ارتباط بر قرار کردن با آنها خیلی مشکل بوده و هست. این مردم، آدم های بسیار بسته ای هستند و مدت زمان زیادی لازم است تا بتوان با آنها ارتباط برقرار کرد. مثلا در دانشگاه با آنها دوست می شدیم، ولی به محض اینکه از فضای دانشگاه دور می شدیم، آنها اصلا مرا نمی شناختند. لذا روابطمان محدود به کلاس و درس بود. این در حالی است که من برای پر کردن تنهایی هایم به دنبال یک همدم بودم.

مدتی طول کشید تا این مسئله برایم جا افتاد که این خصوصیات آلمانی ها است. اما ناگفته نماند که آلمانی ها خیلی دوستان خوبی هم می توانند باشند و در صورتی که با آنها دوست شویم در مواقع ضروری کمک های خوبی به آدم می کنند.

دومین واقعیتی که در اینجا با آن روبرو شدم، مدل درس خوندنم بود. به زودی متوجه شدم که خارجی ها باید در هنگام تحصیل سه برابر و یا حتی بیشتر تلاش کنند و بازهم اساتید دانشگاه، مدیران مراکز دولتی و در نهایت بیماران چندان حسابی روی آنها باز نمی کنند.

سومین و تلخ ترین واقعیتی که درک کردم، نوع نگاه مردم این جا به کشور عزیزم ایران بود.

بعضی ها از ایران فقط گربه ایرانی و یا فرش ایرانی رو می شناسند. بعضی ها هم ایران رو با انقلاب 57 و یا داشتن بمب اتم می شناسند. بنابراین کسی اینجا ایران را به درستی نمی شناسد و به همین خاطر ما هر روز با عکس العمل های متفاوتی روبرو می شویم.

به طور مثال در ترم گذشته که بحث پرونده هسته ای ایران داغ بود و رسانه ها مدام به آن می پرداختند (البته هنوز هم همینطور است) سر هر امتحانات شفاهی، اساتید تا متوجه می شدند که ایرانی هستم، اولین سوالی را که مطرح می کردند ، این بود که ایران بمب اتم خود را از کجا آورده است.

من نیز با در جوابشان می گفتم، وقتی آلمان اجازه دارد که بمب اتم داشته باشد، اگر امریکا مجاز است که بمب اتم داشته و از آن استفاده هم بکند، وقتی کشورهای همسایه ما می توانند بمب اتم داشته باشند، چرا ما نباید این سلاح را برای دفاع از خودمان داشته باشیم؟ مگر دموکراسی که خودتون از آن دم می زنید، حقوق همه را برابر نشمرده است؟

عکس العمل آلمانی ها در مقابل پاسخ های من نیز جالب توجه بود. اکثر آنها در برابر جواب من از کوره در می رفتند و به من پرخاش می کردند. این رفتار آنها تا به آنجا ادامه یافت که دیگه از اسم سیاست و بمب اتم و پرونده هسته ای و شورای امنیت و NPT حالم به هم می خورد.

یک خاطره دیگری در خصوص نوع نگاه آلمانی ها به ایران و ایرانی دارم که شنیدنش شاید برای شما جالب باشد. روزی یکی از اساتید دانشگاهی رو به من کرد و گفت: چگونه از ایران فرار کردی. در پاسخ به او گفتم من فرار نکردم. بلکه به طور کاملا قانونی و با اجازه پدر و مادرم برای ادامه تحصیل از ایران به آلمان آمدم.

این استادم با تعجب به من نگاه کرد و گفت: مگر زنان ایرانی اینقدر مستقل هستند که بتوانند برای خود تصمیم بگیرند. به او گفتم شما که شناخت درستی از ایران ندارید، چرا سریع اظهار نظر می کنید. در ایران هستند زنانی که مسئولیت یک خانواده و یا حتی یک دستگاه بزرگ دولتی را بر عهده دارند. زنان ما نماینده مجلس و مشاور رییس جمهوری هستند. در ایران میزان قبول شدگان دختر در دانشگاه به مراتب بیشتر از پسر ها است.

خلاصه روزهای اول از اینکه آلمانی ها و به طور کلی مردم غرب شناخت درستی از ایران و ایرانی ندارند، خیلی عصبانی بودم و اصلا دلم نمی خواست با آنها روبرو شوم. اما بعد متوجه شدم که آنها حق دارند که چنین نگاهی به ایران داشته باشند.

وقتی در اینجا فیلم هایی مانند "بدون دخترم هرگز" و "سی صد" به نمایش در می آید و در مقابل هیچ تلاشی از سوی مسئولان ایران برای رفع ابهاماتی که رسانه های غربی در مورد ایران ایجاد می کنند، نمی شود چگونه باید انتظار داشت که مردم درک صحیحی از وضعیت موجود در ایران داشته باشند.

بدونه اغراق بگویم که مردم اینجا از ایرانی ها به عنوان مردمی بی تمدن که تنها به دنبال جنگ و خونریزی و زیر پاگذاشتن قوائد و اصول انسانی هستند یاد می کنند. متاسفانه باید بگویم بعضی از رفتارهای ایرانی های حاضر در اروپا نیز به تقویت این نگاه کمک می کند.

در اینجا است که باید همه مهاجران ایرانی بدانیم که رفتار و کردار هر کدام از ما به عنوان نماینده ای از یک کشور بزرگ و متمدن زیر ذره بین قرار داشته و باید هر لحظه مواظب رفتار و کردار خود باشیم.

به امید روزی که ایران عزیز مجددا بزرگی خود را در جهان امروز بدست آورد.



برگرفته از وبلاگ درد دل های یک خبرنگار


هیچ نظری موجود نیست: